نتایج جستجو برای عبارت :

شب نوشت ،برعکس اختتامیه چی بود؟:|(همون) سال

من شروع میکنم به نامه نوشتن. نمیدونم چی پیش میاد و چی پیش نمیاد. لااقل حرف هام رو بهش میزنم. خواسته ام براورده نشه، تون یه تغییری میکنه. حرف هایی رو میخونه که تا حالا نخونده. به چیزهایی میرسه که تا حالا نرسیده. شاید برای من همون آش و همون کاسه باشه، اما امید دارم برای اون افق جدیدی روشن بشه.
من اینجام تو خونمون توی راه پله رو به روی یه لپ تاپم براتون تایپ میکنم . این جا همون جای که حس نوشتن پیدا میکنم به زودی از قطعه های کوچیک خونه و شهرم براتون عکس خواهم گرفت و راجب خیلی چیزها خواهم نوشت این روز ها حس میکنم دارم یه نفس درست درمون می کشم . 

یه لپ تاپ ، هارد اکسترنال  همین

پی نوشت اول : این جا خیلی بهم ریختس راستش نمیدونم من باید جمع کنم یا مامان :| فردا یه کارش میکنم .
پی نوشت دوم : اون کسیه ها برنج " سبز بهار " تو تصویر بالا می بینید جز ا
12 سالم بود که فهمیدم چی به چی بود . 12 سالم بود که به سن بلوغ رسیدم ، 12 سالم بود که تو مدرسه  بهم خدارو با فیلم های سیاحت غرب فهموندن ، از همون اوایل بود که خدا رو بهم شرطی فهموندن یعنی کافی بود کاری رو انجام بدم . عذاب وجدان تا فی ها خالدونِ روحم رو بی چاره میکرد . از همون موقعه بود که شروع به سوختن کردم روحم سوخت احساساتم سوخت . شاید شما دهه  هشتادیآ ، نودیآ مشدیآ هیچ یک از حرف های دهه های قبل رو نفهمید شاید ...
و اما حرف من :
بهمون فهموندن که اگر حرف
دیدم یکی به اسم پریناز استوریمو ریپلای کرد و نوشت : 
"سلام دوستت دارم"
تعجب کردم و موندم که کیه. جواب دادم سلام مرسی عزیزم. می شناسمت؟ 
گفت الف‌. ت !! 
یه لحظه فلاش بک خوردم. حالم خوب شد. لبخند زدم. همون دختر ساده مهربون که سخت تر از بقیه می فهمید و خیلی راحت می شد دستش انداخت. همون که خیلی می فهمید و به روی خودش نمی آورد و قلبش راحت می شکست و قلبش راحت ترمیم می شد. همون که چیزایی می دونست که خیلیا نمی دونستن 

الف. ت یه روزی بهم یاد داد که هیچ کسی اون
" خواهرشوهر چی کار می‌کنه؟ [همراه با خنده‌ی طعنه‌وار.] "
در راستای سوالاتی که این روزها ازم پرسیده می‌شه؛ باید عرض کنم خدمت‌تون که این چیزا گفتن نداره، ولی در حال برنامه‌ریزی یک قتل تروتمیز هستم. قطعاً تا الان هویت مقتول رو حدس زدین.
 
 
پی‌نوشت: واقعاً خواهرشوهرها فشار زیادی ُ تحمل می‌کنن. بیاین تمیز کنیم این تاریخِ خراب‌مون ُ. 
پی‌نوشت دو: لعنتی! این اولین‌باره که یک صفت این‌قدر پررنگ می‌شه که روی اسم‌م سایه می‌اندازه. آه.
پی‌نوشت
یعنی می شود فردا بیایم برای این پست پی نوشت بزنم که اصلاحات فصل چهار و پنج تمام شد؟
خدایا لطفا بشود...:)
 
یک چهارم پی نوشت:))))
یک چهارم کارم دیروز تمام شد، یک چهارم بعدی هم به نظر می رسد امروز تمام شود! بله طبق معمول کار چهار روزه را یک روزه تصور می کردم و نمی شد که بشود:)
دوروز دیگر می آیم پی نوشت می زنم ان شاالله:)
 
این هم پی نوشت:) بالاخره کار این دو فصل تمام شد. تحلیل بخش کمی و بخش کیفی پایان نامه ام.
رمز رو تغییر ندادم همون رمز قبلیه س
ولی از اونجایی که یکم خل وضعم
یادم نمیاد دقیق رمزه چی بود
امتحان کنین اگه همونه که داشتین که هیچ
اگه اون نبود بگین رمز رو بهتون بدم

پی نوشت:پست قبلی رمز داره؟
بهش رمز زدم اما واسه خودم بدون رمز میاره ش
مامون بحضرت نامه یی نوشت ودر خواست کرد حضرت در پاسخ  او نوشت در خواست کرد حضرت در پاسخ او نوشت من فردا بحمام نمیروم  وعقیده ندارم تو و فضل هم فردا بحمام روید مامون دو مرتبه دیگر بحضرت نامه نوشت  امام رضا ع باو نوشت یا امیرالمومنین من فردا حمام نمیروم زیرا دیشب پیغمبر ص در خواب بمن فرمود ای علی فردا فردا حمام نرو و من عقیده ندارم که تو و فصل هم  فردا بحمام روید مامون بحضرت نوشت شما راست مبگویی و پیغمبر ص هم راست فرمود من فردا حمام نمبروم و فضل خ
بسم الله الرحمن الرحیم
به علت دلایل غیر قابل ذکر از گذاشتن متن اصلی معذوریم.
این پست فقط پی نوشت دارد.
پی نوشت: دلم میخواد وقتی میرم بیرون یه قاشق با خودم ببرم چشای بعضی هارو از کاسه درآرم...
بعدا نوشت:شب رغبت هاست چه رغبتی بهتر از خواست ظهور یوسف گمگشته ی مان...
اللهم عجل لولیک الفرج
+چند ساله برای دیدن فیلم هایی که تو خونه و تو صفحه کوچیک کامپیوتر به دلیل عظمتشون جا نمیشن میرم سینما...من با محمد رسول الله از شکوه فیلم شکه شدم....با به وقت شام ترسیدم...با تنگه ابوقریب لذت بردم...اما با دیدن این فیلم احساسات بهم هجوم اوردن،همه به جز گریه...برخلاف تصور خودم و همه گریه نکردم...فقط بغض کردم... وتا آخر فیلم بغضم نشکست...ولی هم شکه شدم...هم ترسیدم..هم لذت بردم...و بیشتر از همه دلم سوخت.
+ دلم سوخت برای دایی نورالدین و تلاشش برای دفاع از فائز
مروارید، درست ده سال پیش خودمه. همون قدر ظریف و شکننده، همون قدر صبور و با اراده، همون قدر محجوب و حرف گوش کن، همون قدر رویا پرداز و عاشق زندگی و اگه پای غرورم نذارید، که واقعا ندارم، همون قدر باهوش و با استعداد. درست زیر همون فشار و محدودیت هایی که قرار بود سقف آرزوهام رو کوتاه تر کنه. شاید به نظر مضحک بیاد اما حس میکنم سرنوشت، مروارید رو سر راه من قرار داده تا بگه: خب! فکر کن زمان ده سال به عقب برگشته حالا چه کار می کنی؟
با خودم فکر می کنم چند تا
1_امروز مزخرفترین روز زندگیم بود 
خدایا هیچ وقت این برنامه از تلویزیون پخش نشه..الهی امین 
دلیل این همه مسخره بازی رو نمیدونم. من اگه از همون ابتدا میدونستم یه همچنین جایی قراره برم هیچ وقت نمی رفتم. اون یه ساعت هم که موندم، توی رودربایستی بودم ..بعد متوجه شدم همه توی رودربایستی بودن 
کاش همون موقع زمین دهن باز میکرد و منو می بلعید ...ای خداااااا
2- اگه جایی باشی و کسی هیچ وقت دلتنگ نباشه. باید از اونجا بری. اونجا جای تو نیست
منم رفتم برا همیشه. بد
1_امروز مزخرفترین روز زندگیم بود 
خدایا هیچ وقت این برنامه از تلویزیون پخش نشه..الهی امین 
دلیل این همه مسخره بازی رو نمیدونم. من اگه از همون ابتدا میدونستم یه همچنین جایی قراره برم هیچ وقت نمی رفتم. اون یه ساعت هم که موندم، توی رودربایستی بودم ..بعد متوجه شدم همه توی رودربایستی بودن 
کاش همون موقع زمین دهن باز میکرد و منو می بلعید ...ای خداااااا
2- اگه جایی باشی و کسی هیچ وقت دلتنگ نباشه. باید از اونجا بری. اونجا جای تو نیست
منم رفتم برا همیشه. بد
گفتی ازباران بسازم دفتری خواهم نوشتاینکه من راتاکجاهامی بری خواهم نوشتچشمهای توخدای حرفهای تازه اندکفرراباواژه های دلبری خواهم نوشت کنج لبهایت بهشتی گم شده رسوای منوقتی لبخندتورامثل پری خواهم نوشتبوسه بامن بوسه است ایینه باتصویرتوعشق دارددرمیانش داوری خواهم نوشتاینکه من مردابم اری خط به خط کهنگیتوبرایم دفترنیلوفری خواهم نوشتدرمیان دستهای کوچم جای تو نیستمن تمامت رابرای دیگری خواهم نوشتموج زیبای نگاهت ناگهان تردیدشدباتودارم حرفه
من چند سال پیش یه تصادف کوچیک داشتم . یک دوچرخه ابو قراضه که از عموم به من رسیده بود مدل 26 ، بدون ترمز که من هم همچنان تلاشی برای تعمیرش نداشتم فقط سرعت برام مهم بود همین . چند باری هم باهاش زمین خوردم . آخرین دوچرخه سواریم با اون ابو قراضه به اون روز تصادفم برمیگرده ...
خورشید غروب کرده بود هوا تاریک شده بود ، نمیدونم چرا با دوچرخه انتهای کوچه بودم که یه دفعه رفیقم از کوچه روبره ای من صدا کرد: رضا بیا اینجا کارت دارم بدو 
منم تند سوار دوچرخه شدم ب
O ses türkiye میبینم و به این فکر میکنم کی میشه بدون استرس بشینم این برنامه رو ببینم! وای وای وای نگم از kuzey yildizi که نمیتونم ببینمش بعد کنکورم جبران میکنم همه ی اینارو مونتظیر باش✌
ساعت خوابمو تو این دو روز یه جورایی تونستم تنظیم کنم! شب و روزم مشخص نبود! از فردا هم قراره رو این پروسه کارکنم که بعد کتابخونه 1 ، 1.5 ساعت خواب بعدش دوباره درس ...
بچه ها شماهم اگه خواستین خودتونو به چیزی عادت بدین یا عادتی رو ترک کنین باید وقت بزارین چند روز ... مثلا من خودم
call me by your name رو دیدم. چه حالی ازم گرفته شد. جدا از موضوع اصلی، فضاش منو دیوانه کرد. گرما. سرسبزی. شنا توی رودخونه. چهره‌ی اُلیُو شبیه مجسمه‌های یوناییه. برای خودم جالب بود که این بار شخصیت "تاپ" مورد علاقه‌م نبود. هردو چهره برا نقششون عالی انتخاب شده‌ن. بازیگر اُلیوِر به نظر واقعا از همون دهه‌ - 80 میلادی - فرار کرده و اومده! همون‌قدر خوش‌حال. همون‌قدر بی‌تفاوت. همون‌قدر نچسب [اوپس..]. خلاصه که قشنگ بود.
یعنی می شود فردا بیایم برای این پست پی نوشت بزنم که اصلاحات فصل چهار و پنج تمام شد؟
خدایا لطفا بشود...:)
 
یک چهارم پی نوشت:))))
یک چهارم کارم دیروز تمام شد، یک چهارم بعدی هم به نظر می رسد امروز تمام شود! بله طبق معمول کار چهار روزه را یک روزه تصور می کردم و نمی شد که بشود:)
دوروز دیگر می آیم پی نوشت می زنم ان شاالله:)
سابقه نداشته اینجوری بشه یه ویروس خیلی  باحال از یه حشره مرموز که تازه هشدارش تو سیما شروع شده و من هم جزو اولین نفرات گیرنده هستم . صورتم به گا رفته پوستم به تف بنده انقدر خارش صورت گرفتم که فقط دارم از صورتم به جای پوست های زخمی آبه مایل به زرد دارم جدا میکنم . 
پ نوشت : 50 ت برای سه دقیقه پول ویزت دکتر پوست :(
پ نوشت : حشره ، پروانه و... هر موجود  دیگه که شب و روز تو خیاباون ولن دست نزنید و حتی نزارید روتون بشینن در صورت نشستن به زودی به چیز خواهید ر
خوب امشبم عروسی علی رو گرفتیم و تمام شد و رفت . حالا علی هم قاطی مرغ ها شد:) منظورم از مرغ یعنی متاهل شدنه  . امشب فک کنم جزء بهترین و خاطره انگیز ترین شب زندگیش میشه با اینکه 20 سالش اینا بود ولی جا داره به خاطره این تلاش ها رسیدن به عشقش براتون چند خط بنویسم . 
علی از 15 سالگی با همسرش آشنا شده اون دوران فک کنم تو همون فاز لاو اینا بودن ولی جدی بودن ... وقتی میگم جدی یعنی سرش  شده بود دعوا هم میکرد . علی جزو کسایی بود که از نظر من تونست رابطه شو با چنگ
کاغذ های سفید را از کیفش بیرون کشید و کیفش را روی زمین انداخت. به سرعت به سمت میزش که گوشه اتاق بود رفت و صندلی را عقب کشید. پشتی صندلی به دیوار گچی برخورد کرد و کمی گچ رو زمین ریخت.
روی صندلی نشست. قلمش را در دست گرفت و شروع به نوشتن کرد.
موضوعی نداشت، فقط نوشت.
هرچیزی را که می‌توانست نوشت، هرچیزی که توی مغزش بود را روی کاغذ ریخت. انگار هرلحظه گلوله‌ایی به مغزش برخورد می‌کرد و محتویات مغزش روی کاغذ می‌پاشید.
درد دستش را نادید گرفت، خط به خط و ک
طرفو آش و لاش اورده بودن بیمارستان. یه جای سالم تو صورتش نبود. لبش جر خورده بود و روش خون خشک شده بود. قشنگ معلوم بود مُشت سنگین خورده. از دماغش خون اومده بود و روی سبیلاش دلمه بسته بود. تن و بدنش هم تعریفی نداشت. ولی خوب بود. حال روحیشو میگم خوب بود. دکتر دارو نوشت، گفت خوبم، دارو نمی‌خورم. دکتره گفت باید بخوری. پسره گفت ولی من مشکلی ندارم. 
دکتر که رفت، رفیقش بهش گفت لامصب یه آخی، یه آهی، یه چیزی. این لبخند چیه رو لَبای جِرواجِرت؟
برگشت گفت مگه
 علی بن محمد نوفلی گوید محمد بن فرج من گفت   حضرت بوالحسن  امام هادی ع بمن نوشت ای محمد  کارهایت را بسامان رسان و مواظب خود باش من مشغول سامان دادن کارم بودم و نمیدانستم مقصود حضرت از انچه بمن نوشته چیست که نگاه مامور امد ومرا از مصر دست بسته حرکت داد  وتمام داراییم را توقیف کرد  8 سال در زندان بودم سپس نامه ای از حضرت در زندان بمن  رسید که ای  مجمد یر سمت بغداد منزل مکن نامه را خواندم و گفتم من در زندانم و او بمن  چنین مینویسد این موضوع شگفت ا
یکی اومد ازم پرسید چی شده؟ خاطرش عزیز بود. اول مقاومت کردم. بعد سربسته براش توضیح دادم چی گذشته بهم. اول یه کم مسخره کرد. بعد یه کم طعنه زد. خیلی طعنه زد. آخرشم یه کم دلداریم داد. البته که من به همون دلداریه دل خوش کردم. ممنونشم. ولی حیف بود. مگه دیگه چند بار توی زندگیم قرار بود درد دل کنم؟ 
پی نوشت: ما برونگرا نیستیم. اگه حرفامونو بیرون میریزیم، به خاطر اینه که درونمون پر شده... 
من اگه جای بعضیا بودم
از این فرصت قرنطینه استفاده
و عوض این طرف و اون طرف وقت‌تلف‌کردن
اپلیکیشن «استاد مطهری» رو نصب
و طبق سیر مطالعاتی پیشنهادیش
یا طبق سیر مطالعاتی‌ای که از یه خبره می‌گرفتم
آثار ایشون رو مطالعه
و سوالات احتمالیم رو یادداشت می‌کردم
و سر فرصت از همون خبره یا یه خبره‌ی دیگه
جوابشونو می‌پرسیدم
یه وقتی می‌رسه که فرصت خاروندن سرت رو هم نداری
چه برسه به این‌که نت‌گردی و اینستاگرام‌گردی و
چه برسه به این‌که مطالعه کنی.
به
یا ستار العیوب
 
یه دندونم درد میکنه.قبلا درستش کردم. اما دوباره خراب شده به گمانم این قبلا که میگم منظورم 8 سال پیشه. 
تو این کرونایی دندون درد چی میگه
خدایا....
 
 
پی نوشت
امون از خواب های پریشون دختر...
یک خواب هایی میبینم این مدت که قشنگ کابوس... 
خواب ها هم کفاره گناها میشه حساب بشن خدای خوبم؟
 
پی نوشت 2
در مورد ماهیت درد فکر میکنم... 
درد چیزیه که روح حسش میکنه. نه جسم... حتی درد جسمانی. 
به خاطر همین بدنی که روح ارتباطش باهاش قطع شده (بدن فرد مرد
سلام خوده 10 ساله ام :| من از 20 سالگی دارم نامه send  میکنم . خوده 10 ساله ام اول از همه با هیچ کسی تو زندگیت تو همون دوران خیلی صمیمی نشوو و این صمیمت رو به عشق و نفرت تبدیل نکن چون به مدت 10 سال باز نمیتونی به همچین روز ها فکر نکنی پس از همون اول ولش کن . هیچ دِینی واسه کسی نداشته باش ، زیاد تو افکار پلید غرق نشو زیاد به چه کنم چه کنم فکر نکن غرق میشی ، برو باشگاه ثبت نام کن ( کیک بوکسینگ یا هر چیزی بتونی انرژی بی نهایتت رو خالی کنی ) از همه مهم تر سایت ها پ
یک تیتر بزرگ:    رازهایتان را بگویید،رازهای گفتنی تان ربگویید...با خودش گفت الان پر می شود از حس های عاشقانه مثلا: دوستش دارم...باید بهش بگویم که دوستش دارم..نمی داندکه دوستش دارم..باهم قرار ازدواج گذاشتیم...
نوشتند..خواند..آتش گرفت...فکرش..خیالش...گیج بود..گفت از سر شیطنت چه حرف ها می زنند..راه رفت..نفس عمیق...باز نوشتند..گریه اش گرفت..گفت این ها که رازهای نگفتنی بود چرا گفتید...ردشد..بی خیال..ایستاد..اشک..بغض...گفت..باید می نوشت..شایدکسیحواسشجمعشد..شاید
هر وقت که توی فایل xml یه لایه یا تکست ویو یا هر المانی گذاشتیم و با گذاشتن خط قرمز زیرش نوشت 
The view is not constrained...
دنبال علامتی به شکل  میگردیم و اونا رو روی همون المانی که درموردشون خطا می ده تنظیم میکنیم و به این ترتیب خطا از بین میره 
یار نبودیمن فقط به حرف ها و خواسته های سال پیشت عمل کردم و برگشتمجز این بود؟من فهمیدم که باید یار باشمو برای یار بودن چکار کنمتو یار بودی؟حتیاجازه ندادی یه مدت فکر کنم، از دوریم ناراحتیو خدا میبینهو خدا مقدر میکنهو خدا حواسش هستهمون خدایی که تو هم بهش پناه میبریهمون خدایی که وقتی بخوای با یه نفر دیگه ازدواج کنی، ازش کمک میگیریهمون خدامیبینه . . .و من در همه حال سعی میکنمشاکر خدا باشم ...
این گوشه از سالن مطالعه که من میشینم، ظاهرا کارهایی جز مطالعه هم درش انجام میشه!!
مثلا چن شب پیش دوستان برای آماده شدن جلسه دفاع اومدن و دوست عزیز مدافع خودشون رو پیراستن. تو همون گوشه.
یکی میاد و فقط با گوشیش ور میره...تو همون گوشه.
اصلا یکی میاد و میگیره اینجا میخوابه ...اونم تو همون گوشه.
.
.
.
الان تو همون گوشه  دو نفر چنان دارن با هم حرف میزنن که احساس میکنی اینا از تو شکم مادر همدیگر رو میشناختن...چ چیز عجیبیه این دوستای خوابگاهی ...عجیب ترش اونج
سلام دوستانمطابق رسم هر سالهو با توجه به اهمیت دانشیک ساعت تفکر بهتر از هفتاد سال عبادت استان شاالله بر ان شدیم بسته های نوشت افزار جهت دانش اموزان نیازمند تهیه نماییم.با کمک خیرین و همت جوانان انقلابی  بسته های نوشت افزار به دانش آموزان نیازمند اهدا گردد....اجرتان عندالله
در آستانه سال تحصیلی
سلام دوستانمطابق رسم هر سالهو با توجه به اهمیت دانشیک ساعت تفکر بهتر از هفتاد سال عبادت استان شاالله بر ان شدیم بسته های نوشت افزار جهت دانش اموزان نیازمند تهیه نماییم.با کمک خیرین و همت جوانان انقلابی  بسته های نوشت افزار به دانش آموزان نیازمند اهدا گردد....اجرتان عندالله
در آستانه سال تحصیلی
یه‌جوری دیر به دیر میام که وقتی کلیک می‌کنم گرد و غبار بلند میشه...
چقدر گم شدم توی زندگی... چقدر تصورم از چنین، دور بود ولی به سرم اومد.
می‌خوام از خودم یه برنده قلمداد کنم ولی نمی‌دونم چرا نمی‌تونم یا اینکه چرا مصادیق برنده‌شدنم رو فراموش کردم.
خیلی گنگ می‌نویسم و خودم می‌دونم.
من همون نوزادم...
همون نوزاد!
- به چی فکر میکنی؟.. خیلی ساکتی!.. نمیخوای چیزی بگی؟
10 دقیقه بود دستمو زده بودم زیر چونم و به یه جا خیره شده بودم و فکر میکردم.  درست همون کافه ی قبلی. پشت همون میز.. کنار همون پنجره قشنگ.
اونم اندازه 10 دقیقه به سکوتم گوش کرد!
- یعنی تو نمیدونی به چی فکر میکنم؟
هیچی نگفت. سرش رو انداخت پایین و خندید.
ادامه مطلب
یه جوری دیروز باکتری خوندم که خودمم باورم نمیشد این حجم زخمی کردن درس:))) امیدوارم بتونم تا اخر هفته همینجوری پیش برم و درسا رو جلو ببرم.
+pulp fiction رو نصفه نیمه دیدم. به اون محشری که میلاد توصیفش میکرد نبود تا اینجای کار:))
 
+برا ارائه باکتری هم استاد اسممونو نوشت! این میشه اولین ارائه عمرم! برا منی که سر کلاس زبان وقتی ریدینگا بهم میفتاد با صدای کاملا لرزون میخوندمشون جلوی بقیه:))) حالا پیدا کردن اعتماد به نفس کافی برا ازائه جلوی ٤٥ نفر سخته:)) و فق
درست همون وقتی که فکر می‌کنی اوضاع از این بدتر نمیشه، یه اتفاق دیگه میفته و بهت ثابت میشه که اوضاع همیشه در حال بدتر شدنه و نباید سعی کنی آینده رو پیش بینی کنی‌. و درست همون لحظه ای که کم میاری، همون لحظه ای که میگی بسه، و همه چی رو رها می‌کنی، اونجا آغاز نابودی تو میشه ؛ بعدها هرچقدر حسرت بخوری که ای کاش تسلیم نمیشدم، بازم فایده ای نداره.
درست همون وقتی که فکر می‌کنی اوضاع از این بدتر نمیشه، یه اتفاق دیگه میفته و بهت ثابت میشه که اوضاع همیشه در حال بدتر شدنه و نباید سعی کنی آینده رو پیش بینی کنی‌. و درست همون لحظه ای که کم میاری، همون لحظه ای که میگی بسه، و همه چی رو رها می‌کنی، اونجا آغاز نابودی تو میشه ؛ بعدها هرچقدر حسرت بخوری که ای کاش تسلیم نمیشدم، بازم فایده ای نداره.
اشتباهی که من میکنم اینه که فکر میکنم به اندازه‌ای که من به بقیه اهمیت میدم,بقیه هم همون اندازه به من اهمیت میدند,همون قدر که من به فکرشونم اونها هم به فکر من اند,همون میزان که من نگرانشونم,دلتنگشونم و ... در حالی که اینطور نیست,اصلا اینطور نیست.من برای بقیه هیچ اهمیتی ندارم.
من در خط به خط دفتر چشمان تو یک دنیا مکر و حیله‌ی عاشقانه می‌بینم!
گویا که مردمک چشمانت دانه، پلک و مژ‌ه‌هایت دام و چشمان من بی‌تاب هم صید...
.
پی‌نوشت: تا میای که خودت رو قانع کنی که سمتش نری، آروم آروم از کنارت رد میشه و میگه که من هنوز هستم! اگه میتونی منو بگیر!!!
پی‌نوشت: به قابلیت تشخیص فقط با احساس حضور رسیدم!
چه خوب بود اگر همه چیز رو میشد نوشت . اگر میتوانستم افکار خودم را به دیگری بفهمانم میتوانستم بگویم . نه یک احساساتی هست.. یک چیزهایی هست که نه میشود به دیگری فهماند.. نه میشود گفت .. ادم را مسخره میکنند....هر کس مطابق افکار خود دیگری را قضاوت میکند.زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است
-صادق هدایت
فیلم Groundhog Day یا روز موش‌خرما، داستان یه خبرنگاره که برای تهیه‌ی یه گزارش به یه شهر دورافتاده می‌ره که از همون اول ازش بیزاره.
سروته کار رو هم می‌آره و فرداش میخواد برگرده به شهرش که متوجه میشه صبح، دوباره توی دیروز بیدار شده. روز بعد و روز بعدش و روزهای دِگر هم! گیر افتاده توی روز اول. هر روز همون اتفاق‌ها. همون گزارش. همون حرف‌ها. اول فکر می‌کنه شوخیه. بعد شوکه میشه. بعد وحشت می‌کنه. بعد سوگواری می‌کنه. حتی خودش رو می‌کشه. اما هربار دوبار
یک تیتر بزرگ:    رازهایتان را بگویید،رازهای گفتنی تان را
گفتند...با خودش گفت الان پر می شود از حس های عاشقانه مثلا: دوستش دارم...باید بهش بگویم که دوستش دارم..نمی داند
که دوستش دارم..باهم قرار ازدواج گذاشتیم...
نوشتند..خواند..آتش گرفت...فکرش..خیالش...گیج بود..گفت از سر شیطنت چه حرف ها می زنند..راه رفت..نفس عمیق...
باز نوشتند..گریه اش گرفت..گفت این ها که رازهای نگفتنی بود چرا گفتید...ردشد..بی خیال..ایستاد..اشک..بغض...گفت..
باید می نوشت..شایدکسیحواسشجمعشد..شای
توی سفرمان چندجایی حس کردم افسردگی دارد و مواد مصرف میکند.
برایش نوشتم: سفر که بودیم حواسم بهت بود گاهی. گفت خب تو که حواست بوده چه نتیجه ای گرفتی؟ نوشتم: این نتیجه که بدوعم بیام بهت بگم مواظب خودت باشی❤
حواسم بود که پیامم میتواند لاس باشد ولی فضا داشت کی از همه عاقل تره میشد و لازم بود تعدیلش کنم. نوشت: عزیز منی شما خااااااانم❤
حساب کار را کردم. 
کمی بعد نوشت: میدونستی چپ چپ نگاه میکنی جذاب تر میشی؟ 
حرف هایی که باید در مورد افسردگی میزدم را ز
پی‌نوشت مطلب قبلی:
مریم داشت صحبت می‌کرد و من داشتم خودم رو می‌دیدم که چه قدر از خودم دورتر و دوتر شده بودم. از منی که چه تلاش کرده بودم بسازمش.
اگر توانایی دقیق‌کردن داشته باشم، سعی می‌کنم راجع به تغییراتی که کرده‌م بنویسم.
ده روز به شروع ترم رفتم عکس اُ پی جی گرفتم!
بدارین از اینجا بگم، قبلش حدود یه ماه قبل،، رفتم معاینه پیش یه دندونپزشکی که فکر کنم تازه فارغ التحصیل شده بود و بسیار با شخصیت و بقول خودمون خاکی بود! ولی خب از وقتی که عکس نوشت تا وقتی که برم زمان زیادی طول کشید و گویا منقضی شده بود :/ تو همون ساختمون رفتم پیش یه دندونپزشک دیگه و ازش خواهش کردم که واسم همینو بنویسه و با هزار منت "منشی"!!!! بلاخره دکتر نوشت، ازش پرسیدم دندونای عقل رو جراحی میکنید؟ گفت نه!
کفش کودکی را دریا برد.
کودک روی ساحل نوشت؛دریای دزد...
آن طرف تر مردی که صید خوبی داشت ، روی ساحل نوشت:دریای سخاوتمند...
جوانی غرق شد. مادرش نوشت؛دریای قاتل...
پیر مردی مرواریدی صید کرد ؛ نوشت: دریای بخشنده.
موجی نوشته ها را شست.
دریا آرام گفت: به قضاوت دیگران اعتنا نکن ، اگر می خواهی دریا باشی .
بر آنچه گذشت، آنچه شکست، آنچه نشد ...
حسرت نخور!
کرونا عامل بیولوژیکی‌ئه یا نه، آمار چین واقعی‌ئه یا شوخی تلخ، این داستان واقعاً توی چین تموم شده یا اونا هم مثل این‌جا می‌گن سلامتی مردم مهمه ولی «چرخ اقتصاد هم باید بچرخه»، نمی‌دونم. و هیچ ذهن عاقلی هیچ گزاره‌ای رو به‌طور قطعی رد نمی‌کنه وسط این دریای گل‌آلود. ذهن‌م خیلی وقته وسط این اخبار مونده و به هیچ سمتی تمایل نداره، ولی خیلی می‌ترسم از جهان ناشناخته‌ی پساکرونا. 
 
 
پی‌نوشت: روزگار قرنطینه‌م ُ با «آن فرانک» مقایسه می‌کنم که
حد فاصل بین کنکور تجربی و زبان اکانت اینستاگرامم رو بازیابی کردم. همون لحظه با خیل عظیمی از پیام‌های «خوش برگشتی!» مواجه شدم. تمام پیام‌ها رو جواب دادم و راهی کنکور زبان شدم. کنکور زبان که تموم شد برگشتم خونه و دیدم «میم» برام توی همون اینستاگرام ویس فرستاده. بهش گفتم که گوشیم آپدیت نشده و تبع اون نمی‌تونم اینستاگرام رو هم آپدیت کنم. یه کلمه نوشت: «قراره بیام.» نوشتم: «واییییی چقدر خوشحال شدم!» نوشت: «برای همیشه می‌خوام برگردم…» و در همین ل
گاهی حرفهایی هست که توی دل آدم سنگینی میکنه و دلت میخواد با یکی در میون بذاری که دلت آروم تر بشه. خودت آروم تر بشی. و هر گوشی پیدا نمیشه برای شنیدن اونا و هر چشمی برای خوندنش. چه خوبه که آدم حرف بزنه. تا آروم تر بشه. تا سبک تر بشه.  چه خوبه که میشه نوشت.
تو آشپزخونه دم گاز واستاده بودم...چنگال به دست...هر چی مامانو صدا میکردم نمیومد...
برداشتم زیر لب گفتم:همه مامان دارن..ما هم مامان داریم...
مبینا شنید...برگشته میگه:خدا خیلی دوسمون داشته که مامان بابا ها رو آفریده...حالا چه مامان بد...(صداش اونقدر آرووم شد که دیگه نشنیدم ولی خب قابل فهم بود که چی میخواست بگه(: )
دلم میخواست همون موقع بیخیال گاز و سوختن یا نسوختن غذا بشم و برم سفت این نیم وجبی رو بغل کنم که لحن صداش هم آدمو دیوونه خودش میکنه(:
پی نوشت:دا
وشاء گفت: حسین بن علی به من گفت من ودائیم اسماعیل بن الیاس درسفرحج بودیم، نامه ای به ابوالحسن امام کاظم علیه السّلام می نوشتم، دائیم نوشت: من دختران زیاددارم، پسری ندارم، مردان طایفۀ ماشهیدشده اند،زنم راکه حامله است درخانه باقی گذاشته ام، تودعاکن که بچه اوپسرباشد ونامی برای اوبنویس که درپاسخ نوشت قدقضی…
ادامه مطلب
در بین همکارام با اینکه احتمال میدم خیلی ها از دکتر الف خوششون نیاد من دکتر الف رو میپسندم و اصلا هم از خانم الف که به گفته خودشون صلح طلبند خوشم نمیاد
امروز خانم الف بهم گفت فرم ها رو پیرینت بگیرم تا بچه ها باهاش برن بیرون ولی دکتر یه برگه سفید برداشت و پشت همون نوشت و رفت دمش گرم
خیلی حال کردم با این حرکتش
با اینکه مدتی میشه از روز نوشت بدم اومده(نمیدونم چرا ¿)و هر سری که می‌نویسم انتشار نکرده پاک میکنم. 
امروز میخوام بنویسم و امیدوارم پاک نکنم.
امروز تا الانش، یک روز پر از دویدن بود، طوری که الان پاهامو حس نمیکنم. از طرفی بخاطر این موضوع خوشحالم آخه... شب راحت میتونم بخوابم‌
وقتی داشتم کفش هامو می‌کشیدم، یک آقا با یک لهجه عجیب غریب که نمیتونستم بفهمم، یک کارتن پرت کرد بغلم و ازم امضا گرفت:/ وسط حرف هاش فهمیدم برای همسایمونه و من باید بهش بدم:) 
میدونی امروز که داشتم کتاب دربارهٔ بیداری رو یخوندم همون اولش نوشته بود‌ که اگه فراموشی نبود هیچکس دوباره عاشق نمیشد اسکار وایلد هم از اعماق رو نمی نوشت و غیره. منظورم البته پاراگراف بود. بعد دیدم راست میگه من پارسال چجوری بودم بالاخره فراموش کردم. نه این که آسون باشه خیلیم درد داشت فراموشی اون حسش موندگاره تجربه ای که کردی. همیشه فکر میکردم هیچوقت نمیشه فراموش کرد شاید واسه همین دوست پسر ندارمو هر روز با یکی نیستم چون حافظهٔ وحشتناکی دارم
ساعت ۶/۳۰ غروب رسیدیم ویلا ... بعد از یه چرته نیم ساعته کباب درست کردنمو با سوزوندن انگشت اشاره دست راستم تموم کردم ...
ساعت ۱۱ شب بابام گفت: مریم برو داخل ماشین عینکمو بیار...
از پله های حیاط بالا رفتم  نزدیک پارکینگ دیدم سگ همسایه جلوی نرده های در ایستاده ، میدونستم  اگه برم جلو میاد سمت نرده سرشو میاره تو یه جای منو بگیره.  دمپاییمو درآوردم  به صورت نمایشی به سمتش گرفتم ،رفت ..
خم شدم دمپایی رو انداختم و پوشیدم تا سرمو آوردم بالا با صدای پارس سگ
 دوست های خوبمون رو نگه داریم❤ همون هایی که میان از پشت سر میدون سمتت . دست میذارن رو چشم هات. میگن من کی ام. همون عینکی های مو فرفری جذابی که بوی قهوه ی سوخته میدن .
حتی غم پشت خنده هات رو هم میفهمن
..دنیا خیلی از این آدم ها می خواد تا جنگ ها تموم بشه .
تا توی پاییز صدای خش خش برگ بشه پناهگاه ..
 
 
به همت خیرین محترم و جوانان انقلابی شهرستان آبادانخدا را شاکریم امسال نیز طبق سنوات گذشته موفق به تهیه و توزیع بیش از *۱۲۰ بسته نوشت افزار ایرانی_اسلامی* جهت دانش آموزان نیازمند شهرستان آبادان و حومه شدیم.ان شاءالله در راستای گام دوم انقلاب نوجوانان و جوانان انقلابی در عرصه *جهاد علمی* موفق و پیشگام باشند.*نحن ابناء الخمینی**پای کار حسین ایستاده ایم*
جات اینجا خیلی خالیه ...
کاش منم اینطور بشم که شما بهم بگی:
خواهر من! دختر من! جای تو هم اینجا وسط بهشت، کنار سید الشهدا خیلی خالیه....
با همون لحن و همون صدا و همون لهجه ....
و  بیای دنبال من، خواهری که جانانه، براش جان دادی، جانم به فدای شرافتت
یادم میاد همیشه میگفتی رفیق شهیدی برای خودتون انتخاب کنید
چه میدانستم امروزی میاد و خودت میشی رفیق شهیدم....
از:
ب.ک.ف.ا.ش.ع.ش.ف
به:
س.ش.ح.ق.س
 
اگر خدا بخواهد....و من شوق و  امید و تمنا دارم که خدا بخواهد....
روزانه:ظرفیت محدودی داره و هیچ گونه هزینه ای نداره،فقط هزینه اندکی برای خوابگاه داره
شبانه:همون دانشگاه روزانس و با همون بچه های روزانه درس میخونی  وکلاس داری فقط تفاوتش تو اینه که هزینه بسیار کمی در حد ترمی یک یا دو میلیون تومان پرداخت میکنی،بیشتر رشته های ریاضی و انسانی شبانه دارن و رشته تجربی چون شهریش خیلی گرونه شبانه نداره
مازاد:همون دانشگاه روزانس و با همون بچه های روزانه کلاس میری اما تفاوتش تو اینه که هر ترم حدود سه تا پنج میلیون ش
 همون 30 مرداد به دو علت بزرگ و چندین دلیل کوچیک پایان رسالت بق بقو بود. ولی خب من بودم ... بعضی از دوستان هم در جریانند چون گاهی کامنت میدادم، خلاصه اینجا تموم شد. اما وبلاگ دیگه ای زدم. قصد داشتم بیام یکی یکی بهتون سر بزنم و بگم (برای یک سری از دوستان اینکارو کردم)... اما بنظرم جالب نبود، این شد پست گذاشتم که بگم اگر آدرس جدید خواستید بفرمایید تا بفرستم خدمتتان
ارادتمند :)
 
اضافه نوشت: اینجا پاک نمیشه
دنیای مجازی همون جور که از اسمش معلومه دنیای مجازی من و خیلی از آدم های دیگه تلقی میشه . اینجا برداشت های کوتاهی از ذهن افسار گریخته نوشته می شه که و یه قسمت کوتاه از زندگی اون فرد هستش که دوست داره اونورو به اشتراک بزاره . گاهی وقتا خوشی هامون رو به اشتراک میزارم که بگم مثلا ما خوشیم  :))  . گاهی وقتی ها از کلافگی ها از رسیمان های در هم تاخته می نویسیم . این ها تنها بخشی از زندگی رومزه هست که اشتراک پیدا میکنه زندگی روزمره فراتر از این حرف هاست . ل
یادتونه یه روز نوشت چند مدت پیش.از یه همکلاسی که سر کلاس خوابید و هر و پف و اینا 
جمعه این هفته بله برون همون.تالار هست و همتون دعوتیم.ااین مدت خواستگاریش تا خود بله برون فقط و اینا میخونیم تو مدرسه که حفظ بشیم اونجا خانواده داماد بترکونیم
اینقدر ذوق مرگم که منم براتون

حالا میام اون هم براتون تعریف میکنم.هم مجلس و امروز که برف اومد و تو حیاط مدرسه برف بازی کردیم.فعلا بای بای
بعد دو سال دوری از دانشگاه و محیطش دوباره برگشتم
دوباره همون کلاسا
همون صندلی ها
همون درسا
فقط ادما ستن که نیستن
انگار تو این دنیا فقط ادما هستن که عوض میشن
بعد دو سال دوره بهورزی دوباره برگشتم ادامه مهندسی صنایع دانشگاه پیام نور میانه
ورودی 92 رشته مهندسی صنایع
یکی از بهترین دوره های زندگیم دوران دانشگاه بود با دوستان و عزیزان
ونیز امام صادق ع فرمود مردی بابی ذر نوشت  ای اباذر چیزی از علم چیزی از علم بمن تحفه بده در جوابش نوشت  همانا علم بسیار است ولی اکر بتوانی بانکه دوسش داری بدی نکنی انرا بکن  انمرد گعت ایا. تا کنون کسی را دیده ای که بانکه دوسش دارد. بدی کندگفت اری  تو خودت را از همه کس بیشتر دوست داری و چون نا فرمابی خدا کنی بدان بدی. کنی بدای بد کرده ای
پشت سیستم نشستم و مثل همه‌ی اوقات کار کردنم اخمام رفته تو هم. بدون اینکه متوجه شم میاد و تکیه میده به چارچوب در. میگه "چشم و ابروی خشن از بس که می‌آید به تو خانوم جان، گاهی آدم عاشق نامهربانی می‌شود اصن! سلام عرض شد."
میدونه بابت امروز صبح ازش دلخورم. سرمو بلند میکنم و نمیتونم لبخند نزنم. میاد میشینه کنارم. لپ‌تاپو همون‌شکلی میبنده. با اخم و تخم میگم "کدم میپره". میگه "نترس خانوم مهندس؛ نمیپره". سرمو هدایت میکنه رو سینه‌ش. نگاهمو میدوزم به دستش
چشم نزنم دارم تراکتوری می خونم
هرچند از چند جهت پاره شدم ولی دارم درو می کنم درسا رو
پی نوشت 1:البته نه در اون حد هاااا که همه رو تمیز درو کنم
شلخته درو می کنم که چیزی هم گیر خوشه چین ها بیاد
همین سر و گردن و فیزیو و بیو و نورو رو تا یه حدی جمع کنم تو یه هفته هنر کردم

پی نوشت2:یه دختر پسره م میز کناریمن مثلا اومدن درس بخونن(ارواح عمه شون)
رو میزشون به اندازه یه رستوران یا کافه رفتن ما خوراکی هست :/
هی این به اون تعارف می کنه
هی اون به این تعارف می کنه
یادم رفته بود که افتاب ساعت 11 و 12 که خودشو از پنجره تا وسط های فرش میکشونه، چه ارامشی داره. یادم رفته بود که صدای دمپایی های مخصوص مامان تو اشپرخونه، چه ارامشی داره. اره، خونه همین شکلیه. خونه باید همین شکلی باشه. از تموم اون سرعت دیوانه وار همه چیز، فرار کردم و اومدم تو نقطه امنم. همون مبل همیشگی، همون کوسن همیشگی و اره همون بهترین ادم های دنیا. 
میخوام بذارم همه روزای خوب و خاطره های خوب، همونطوری که هستن بمونن. 
مثلا دیگه نمیخوام برگردم به اون جایی که یه روزی خیلی بهم خوش گذشته، یا نمیخوام سعی کنم که بازم با همون آدما، همونجا، همون شکلی دوباره خوشحال باشم.
بنظرم اگه سعی کنی دوباره اون حس و حال و تکرار کنی، دیگه هیچوقت خاص نمی‌مونه واست.
میخوام همه روزا و حس و حالا و حتی آدما خاص بمونن. نمیخوام تکرار کنم. میذارم همون شکلی بمونه و رد میشم ازش.
ادم ریاکاری ام 
که اگر به جایی برسم همون حرفای کلیشه ای رو بهت میگم 
چون الان کسی حواسش به من نیست 
منی که دارم به یهجایی میرم ..
کجا ؟ گا
وقتی یه گهی شدی و فراموش کردی که کی بودی ؛ به تخمت ! یادت بیفته وقتی بی پول بودیو هیچ گهی نبودی دنیا هم فراموشت کرده بود !
چه لذت بخش است احساس گرمای آغوش خدا ...
درست لحظه ای که همه دانسته هایت، دوس داشتنی هایت، اصلا همه داشته هایت را کناری می گذاری و از عمق جان، ندای "الهی و ربی من لی غیرک" سر می دهی ...

تبریک نوشت: عید دیروز و امروزتون خیلی خیلی مبارک
دعا نوشت: آغوش گرم خدا نصیب هممون
گاهی وقت ها قبول کردن اینکه گذشته ها گذشته کار سختیه!
یعنی چی که همه چی گذشته باشه و دستت بهش نرسه؟
توی ذهنم تصورش میکنم
خیلی زنده
مثل اینکه همین الانم تو همون روزا زندگی میکنم
ولی دیگه هیچ کاری نمیتونم بکنم
هیچ تصمیمی درموردش نمیتونم بگیرم
گذشته ها گذشته
و این شده داستان تلخ این روزهای من.
پی نوشت:چقدر این قطع شدن نت سخت داره میگذره.سرمونو تو نت گرم میکردیم کمتر احساس تنهایی میکردیم کمتر به غصه هامون فکر میکردیم.از ساعت ۵ عصر تا ۹ شب خوابیدم
کاش یک الگوریتم بودم. آن‌وقت که هر وقت می‌خواست تصمیم بگیرم، امید ریاضی سود مسیر‌های مختلف را حساب می‌کردم، واریانس مسیر‌های مختلف را هم حساب می‌کردم و با توجه به تابعی و پارامتری از ریسک‌پذیری مسیر بهینه را انتخاب می‌کردم و سپس بعد از آن به پیمودن آن مسیر می‌پرداختم تا مسیر بعدی پیدا شود. این بین هم خیلی به گزینه‌هایی که قبلا داشتم و می‌شد طی کنم و رد کردم فکر نکنم! اما مگر می‌شود؟ آدمیزاد است دیگر. گاهی دلش می‌خواهد در زمان سفر کند!
کاش یک الگوریتم بودم. آن‌وقت که هر وقت می‌خواست تصمیم بگیرم، امید ریاضی سود مسیر‌های مختلف را حساب می‌کردم، واریانس مسیر‌های مختلف را هم حساب می‌کردم و با توجه به تابعی و پارامتری از ریسک‌پذیری مسیر بهینه را انتخاب می‌کردم و سپس بعد از آن به پیمودن آن مسیر می‌پرداختم تا مسیر بعدی پیدا شود. این بین هم خیلی به گزینه‌هایی که قبلا داشتم و می‌شد طی کنم و رد کردم فکر نکنم! اما مگر می‌شود؟ آدمیزاد است دیگر. گاهی دلش می‌خواهد در زمان سفر کند!
نه می دونستم بیان کجاست، بلاگفا چیه، اتفاقایی که توشون افتاده بود، از هیچکدومشون خبر نداشتم :)
یک روز تابستونی نشسته بودم، گفتم حالا که آتنا انقدر منو دعوا میکنه واستا یک وبلاگی بزنم :)
اگر دقت هم بکنید، اولین پست وبلاگ من انگار یک نوشته ی بچگانه و از نظرخودم مسخره و سرسریت. و اصلا به پست های دیگه نمی خوره :)
رفتم زیر وبلاگش زدم روی بیان و اینطوری شد که گاه نوشت های یک نویسنده درست شد :)
بعدش هم رفیتم ناهار خوردیم و اصلا قضیه ی وبلاگ فراموشم شد D:
بسم الله
 
در مسیر عینکم رو درآورده بودم، یک لحظه چشمم خورد به یک عکسی و توجهم رو جلب کرد
یخورده چشمامو ریزتر کردم تا دقیق تر ببینمش...آره خوده نامردش بود
 
به دوستام نشون دادم گفتن آره خودشه
گفتم اینجا؟ الی الطریق؟ این آقا؟!!!
رفتیم جلوتر و تقریبا هر چند تا عمود درمیان از دیدن عکس این آقا مستفیض میشدیم و یه حالتی همچو تهوع به ما دست می داد که دسته جمعی تو دلمون لعنش می کردیم
 
وقتی رسیدیم
از مسیر اسکان تا حرم فاصله نسبتا زیادی بود که ما پیاده می
من خوبم..باور کن:)
فقط سرجلسه امتحان یه لحظه مکث کردم
تا اسمم یادم بیاد...اسمم چی بود؟!! یادمه تو خوب بلد بودی صداش کنی..
من خوبم...باور کن...
وقت برگشتن همون راهی که ما دوتایی با هم رفتیمو
یک نفره برمیگشتم
دقیقا همون راهو
همون کوچه ها رو
تو نبودی، من حتی همون شعری که برات خوندمو زمزمه کردم
سردرد داشتم یکم ولی
من خوبم...باور کن...
از فروشگاه رد شدم
اون خانومه دید، تنها بودنمم دید
انگار سرشو انداخت پایین تا بیشتر ناراحت نشم
ولی من ناراحت نبودم
من خوبم..
اصرالدین شاه قاجار در ماه مبارک رمضان نامه ای به مرجع تقلید آن زمان میرزای شیرازی به این مضمون نوشت :من وقتی روزه میگیرم از شدت گرسنگی و تشنگی عصبانی میشوم و ناخود آگاه دستور به قتل افراد بی گناه میدهم لذا جواز روزه نگرفتن مرا صادر بفرمایید!آیت الله العظمی میرزای شیرازی در جواب ناصرالدین شاه نوشت:
ادامه مطلب
اونایی که توییتر هستن من اونجا احتمالا بیشتر فعالترم دلیلشم اینه که خصوصیاتم با توییتر بیشتر مناسبتره کلا تو وب هایی که دنبال کردم بیشتر اونایی هستن که یا روزنوشته یا متن هلی کوتاهیه و این همون چیزیه که توییتر داره ❤️❤️❤️
مخصوصا حالا که اپ تاپ خرابه 
اگر از وبلاگ هستید حتما یه پیام بدید توی توییتر تا که بفهمم
ID:@yekstupid 
پی نوشت : دیگه اون ایدی فعال نیست ایدی فعال =sadjatttt
"بسم الله"
 
چقدر زود یک صبح شنبه دیگه رسید. 
این دقیقا همون شنبه ایه که قول دادی درس خوندنو شروع کنی... 
همون شنبه ای که به قول دادی داری بری باشگاه ... 
همون شنبه ای که امتحان کلیه داری و بازم نخوندی :)) 
- چرا کشتیش؟ 
+آقای قاضی! روزایی که هوا آلوده بود، ابتداییارو تعطیل میکرد اما انتظار داشت ما دانشگاهیا فتوسنتز کنیم!فکر کنم بچش هنوز ابتداییه!
-حق با توعه! ختم جلسه ...
اصلا ما مشهدیا چیمون از تهرانیا کمتره که همشون تعطیل شدن؟
 
بسم الله
 
در مسیر عینکم رو درآورده بودم، یک لحظه چشمم خورد به یک عکسی و توجهم رو جلب کرد
یخورده چشمامو ریزتر کردم تا دقیق تر ببینمش...آره خوده نامردش بود
 
به دوستام نشون دادم گفتن آره خودشه
گفتم اینجا؟ الی الطریق؟ این آقا؟!!!
رفتیم جلوتر و تقریبا هر چند تا عمود درمیان از دیدن عکس این آقا مستفیض میشدیم و یه حالتی همچو تهوع به ما دست می داد که دسته جمعی تو دلمون لعنش می کردیم
 
وقتی رسیدیم
از مسیر اسکان تا حرم فاصله نسبتا زیادی بود که ما پیاده می
سلام
دیروز قکر میکردم چقدر موضوع دارم که دربارشون بنویسم.
اصلا مدتهای مدیدی هست که وعده میدم به خودم یا حتی اینجا مینویسم که درباره ی فلان موضوع خواهم نوشت اما....
اما هیچی...
حتی دیروز داشتم متن مورد نظرم رو توی ذهنم مرتب و ویرایش میکردم اما...
یهو توی همون دستم select all  کردم و  دکمه ی  delete  رو زدم و تمام...
بعد فکر کردم، خب چرا؟؟؟
چرا نمینویسی؟
اول گفتم حوصله ندارم!
بعد گفتم مخاطب ندارم!
بعدش گفتم بهانه و انگیزه ندارم!
و فکر کردم که در گذشته هم همه
امروز صبح آخرین شیفت کارورزی اورژانس بود که از اول صبح حالت سرگیجه داشتم
ساعت تقریبا 10 صبح بود که کارهای بخش تا حدودی انجام شده بود و ترخیصی و انتقالی ها
مشخص شده بودن که دیدم وااااقعا حالم خوب نیس رفتم پیش دکتر اورژانس فشارم 8 بود :/
واسم یه سرم 1/3 2/3 نوشت و Bکمپلکس، رفتم داروخونه بیمارستان اینا رو گرفتم و با حال زار و نزار
و دارو به دست برگشتم تو بخش ، دادم سرم رو دوستام واسم زدن و بگذریم که کلی مسخره بازی
درآوردن که سوزنشو تا ته نکن تو و سر سوزن
چشامو باز کردم هنوز تو همون اتاقم با همون سقف با همون دیوارا با همون کمد دیواری، روی همون تخت و باز باید یه روزی رو شروع کنم که هیچ فرقی با روزای گذشته نداره، حتی یه تلنگر کوچیک هم واسه من کافیه
...: سِودا عزیزم لنگه ظهره
ادامه مطلب
کارمون با دانشگاه سیتی به پایان رسید . نه خوشحالم نه ناراحت . امشب کمی قدم میزنم و یکم حساب و کتاب میکنم ببینم با خودم چند چندم . 8 ماه دیگه یا خدمت سربازی یا ... 
پی نوشت حالم خوبه :)
پی نوشت بعدی : امروز داشتم برگه های دانشجوهای ترم قبل رو صحیح میکردم یه چیز فهمیدم میام میگم . 
بسم الله
به نظرم ترس از تنهایی از خود تنهایی ترسناک تره.
یکی از دوستان نزدیکم داره ازدواج میکنه . همون قدر که از این سر و سامون
گرفتنش خوشحالم ، همون قدر هم از تنهایی خودم... .
فکر کنم از این به بعد بیشتر فکر خواهم کرد ، بیشتر خلوت خواهم کرد و سکوت.
یاعلی مدد
دانشگاه که بودم، ترم اول با هم اتاقی هام جور نبودم. از همون موقع خوابگاه اثر خودش رو تو زندگی من گذاشت. سال دوم شدم سرپرست خوابگاه، بعد دبیر کمیسیون رفاهی شورا صنفی و...
حالا هم که 10 سالی از اون روزا میگذره خوابگاه دست از سر کچل ما ورنمیداره، مهدی شریفی اومده میگه واسه خوابگاه های راه آهن سامانه میخوام، با خودم گفتم حالا یه چیزی سر هم بندی میکنم میندازم بهش، دل بچه هم نشکنه، حالا پا شده رفته پیش دکتر گفته " ما چنین کردیم و چنان کردیم"، اینم نتیج
 من امروز دوباره رفتم با کمال حماقت و بدون هیچ تمرینی ( کلاس های آزاد این هفته پُر بود چون دیر اقدام کردم) آزمون عملی شرکت کردم . حتی وقتی اون افسر که دو دفعه قبل منو انداخت رو دیدم بازم از رو نرفتم و گفتم این دفعه با  اقتدار قبولم ولی با اقتدار افتادم و همه ی همه ی خانم ها افتادن  به جز یکیشون! حتی بهتریشون که بنده خدا دوبار دور دو فرمون رفت  واسه پارک استاندارد یه کف  دست فاصله اش زیاد بود و بنابراین مردود   من آخرین نفری بودم که امتحان دادم می
با اینکه یه چند میلیون سالی گذشته، اما همچنان همون خانواده ای که انسان های عصر حجر رو میکشتن، کمر به قتل آدم های قرن 21 بستن. کرونا اینارو میگم. اول سرماخوردگی و آنفولانزا شون، بعد هم کووید 19شون. به این میگن عزم راسخ خانوادگی! ببین چه کینه ای از آدما دارن که هنوز که هنوزه بعد دو میلیون سال فراموش نکردن!
ما هم همون انسان هایی هستیم که بودیم. گیرم که یه کم دستامون کوتاه تر، کمرمون صاف تر و میزان پشمالو بودنمون کمتر. اما به خدا که مغزهامون (جز مال ان
متن آهنگ قرار آخر از علیرضا روزگارواسه آخرین بار قراری بذار میخوام با تو اتمام حجت کنمدلی رو که دادی پی سر نوشت میخوام با خیال تو قسمت کنمواسه آخرین بار قراری بذار همون جا که با تو شدم رو به روسلامی که گفتی هنوز یادمه خداحافظت رو همونجا بگو

ادامه مطلب
یادمه تو سالای هفتاد کنکور اینقدر سخت بود که غش و ضعفی و افت فشار خون  زیاد بود به طوری که پزشک و پرستار واورژانس تو مراکز امتحان آماده بودن ولی الان کنکور راحت شده ولی بازم یه عده استرس دارن با خودم میگم اگه اینایی که الان کنکوری هستند اون زمان بودن چیکار میکردن؟
هوم؟

++ بعدا نوشت :عاقا کنکوری ها اعتراض کردن که نخیر کنکور سخته . عاقا ما شکر خوردیم کنکور آسون نشده خوبه .
خرید اینترنتی نوشت افزار
نوشتن ، ترسیم و تحریر بخش اساسی در ایجاد توانایی ، ترتیب و برقراری ارتباط با کلمات است که در میزان موفقیت محصلان و نویسندگان تاثیر چشم گیری دارد و اینجاست که طیف گسترده ای از وسایل لوازم تحریر و نوشت افزار برای افراد در حال تحصیل در تمامی مقاطع تحصیلی و نویسندگان جهت رسیدن به اهداف خود مورد نیاز می باشد که اگر بخواهیم به مجموعه لیست نوشت افزار های پر مصرف نگاهی بیندازیم انواع مدادرنگی ، پاک کن و غلط گیر ، مداد و مدا
سربازی یعنی تحمل روزهای تکراری ، تحمل بی احترامی ، تحمل سختی و شکستن غرور . 
سربازی تموم میشی  مطمن باش این شب بیداری های ، این اضاف ها ، این پست های ، این توهین ها ، و بی احترامی ها یه روزی تموم میشه کاش اون روزی که تموم میشی باشم اینجا بنویسم . و این داستان تمام سربازی 
بیست و یک اردیبهشت نود و نه . 
پی نوشت :  بسیار بسیار این جسم در این روز ها خسته س 
دو روز پای یه جلسه نورو بودم که اخرم یه صفحه ش موند و تموم نشد
گفتم اگه همه ش اینجوری باشه که هیچی دیگه نمی رسم بخونم و رسما جر می خورم واسه خوندنش
کلی زور زدم سر همون یه جلسه تا درنهایت نه کامل اما تا حدود خوبی فهمیدمش
الان بچه ها اومدن گفتن سخت ترین قسمتش همون یه جلسه س و بقیه ش خوبه ولی اونو اصلا نفهمیدن
الان امید به زندگیم برگشت :)
میرم که با قدرت بقیه شو ادامه بدم

 چهارشنبه درحال خوندن همون جلسه:
"روح شروع به تقسیم کرد و همیشه حداقل به یک بخش نرینه و یک بخش مادینه تقسیم میشود به هر کدام بخش دیگر میگویند.. و در هر زندگی مسئولیت اسرار آمیز ما این است که حداقل با یک بخش دیگر خود ملاقات کنیم...
عشق اعظم که آنهارا از هم جدا کرده با عشقی راضی میشود که این دو نیمه را دوباره با هم یگانه کند"
بخشی از کتاب بریدا که سه روز پیش شروعش کردم و دیشب تمومش کردم.
شیوه ی تموم کردن کتابایی که میخونم ارتباط مستقیمی داره به اینکه از کتاب خوشم بیاد یا نع! وای به رو
"هیچى سلامتى "!
این همون جمله ى کوتاهیه که تا همین دو سه هفته قبل، در جوابِ "چه خبر" خیلى راحت به زبون میاوردیمش، اما حالا شاید متوجه شده باشیم که سلامتى واقعاااا "مهم ترین چیزه"!
شاید حالا متوجه شده باشیم که همون دور زدنِ ساده تو ماشین با رفیقمون خیلى خوب بود و قدرشو ندونستیم. همون قهوه اى که تو کافه بى خیالِ دنیا، سفارش میدادیم خیلى میچسبید همون پیتزایى که یهویى هوس میکردیم و با یه تلفن میاوردن دمِ خونه خیلى حال میداد.همون چرخ زدنِ الکى تو پا
دیگه اینجا نمینویسم کسی دوست داشت میتونه تو اینستاگرام یا کانال تلگرام دنبالم کنه

آیدی اینستا:

masoudyahyaei71@

کانال تلگرام:

besoyeroshd@
فقط در صورت دنبال کردن خوشحال میشم بدونم با کدوم بزرگوار در ارتباطم
بعدانوشت:به پیشنهاد خانم سوته دلان کانال به پبام رسان ایتا منتقل شد
پاشید گمشید بیاید نوشت:خب از این پی نوشت مشخصه که باید گمشید بیاید کانال ایتا الان کلا خودمم و دو نفر دیگه
یادم میاد پارسال همین روزا بود داشتم میرفتم تهران تابلو دانشکده م رو توی مسیر دیدم ارزوکردم  میشه سال دیگه من دانشجو همین رشته همین شهر باشم
گذشت تا امسال
دقیقا همون روز  داشتم میرفتم اصفهان تابلو دانشکده مون رو توی مسیر دیدم حالا من دانشجو همون رشته همون شهر بودم راستش رو بخوای به اسونی نرسیدم ولی بالاخره رسیدم 
الان هم نمی دونم چی قرار سر و من ارزوهام وایندم بیاد ولی فقط میخوام صبورباشم ومنتظر .خدارو چه دیدی شاید شد...
در شرایط طوفانی که هیچ امیدی به نجات کشتی تو نیست
به جای ترس و نارضایتی و ناامیدی، از ناخدای کشتی بپرس من باید چه کنم
و ناخدا هر دستوری داد همون رو با اعتماد اجرا کن
هر بادبانی رو که گفت محکم بگیر
شرایط امروز کشور هم همینه
باید با تمام وجود به همون سهم کوچک خودمون بچسبیم
بعد از این به ندرت اینجا مینویسم شاید هم حالا حالاها ننویسم و بیشتر در وبلاگی جدید خواهم نوشت...
با آدرس جدید دنبالتون میکنم تا اگر خواستید دسترسی داشته باشید بهم...
ممکنه یه مقدار طول بکشه تا همه رو دنبال کنم
التماس دعا
بعدا نوشت:تا دو سه روز آینده اگر کسی تمایل داشت آدرسم رو داشته باشه و من دنبالش نکرده بودم همینجا اعلام کنه تا ترتیب اثر بدم...
اعتراض حق مردم است. نه از از آن جنسی که مسئولان می گویند. می گویند و هیچ قدمی در جهت آن بر نمی دارند که هیچ، جلوی آن را هم به هر فوت و فنی می گیرند. اعتراض حق مردم است. چون هم به نفع مردم است هم به نفع مسئولان، هم به نفع نظام. اما درد دیشبم یک چیز بود. مثل روز برایم روشن بود آنها که آمده بودند برای اعتراض، اگر این هواپیما را آمریکا ساقط کرده بود، به میدان نمی آمدند. اگر می آمدند خیلی متمدنانه. فقط شمعی بود، چند جمله تسلیت با یک فونت خوش تراش لاتین، و
۲۷۳۹ - «سیاوش اردلان» خبرنگار شبکه BBCفارسی، در توجیه سخنان احمقانه رئیس‌جمهور آمریکا، دست به ماله‌کشی زد و نوشت، اذعان کرد: “با عقل جور در نمیاد که ترامپ خواسته بگه پوست و اعضا داخلی بدن رو با ماده ضدعفونی تمیز کنند. چون سوادش کمه نمیتونه درست منظورش رو برسونه. فکر میکنم منظورش این بود که باید ماده‌ای پیدا بشه که مثل اثر ماده ضدعفونی روی سطوح،‌ بدن انسان رو هم ضدعفونی کنه نه اینکه با همون ماده ضدعفونی.”لینک کوتاه منبع: www.b2n.ir/mzdr2739
دانلود ف
بهترین خیاط
در کوچه‌ای چهار خیاط مغازه داشتند. همیشه با هم بحث می‌کردند. یک روز، اولین خیاط یک تابلو بالای مغازه‌اش نصب کرد. روی تابلو نوشته شده بود: «بهترین خیاط شهر»
دومین خیاط روی تابلوی بالای سردر مغازه‌اش نوشت: «بهترین خیاط کشور»سومین خیاط نوشت: «بهترین خیاط دنیا»
چهارمین خیاط وقتی با این واقعه مواجه شد روی یک برگه کوچک با یک خط کوچک نوشت: «بهترین خیاط این کوچه»
هنوز باورم نمی شه که اون همون "ن" قبلیه.خیلی فرق کرده.یعنی یک سال رفتن به دانشگاه این قدر روش تاثیر گذاشته؟وقتی یادم میاد که قبلا دوست صمیمی بودیم باورم نمی شه.باورم نمی شه همون "ن" دوست داشتنی باشه.چی شد که این طوری شد؟چی شد؟بر خلاف "ن" ، "س" هنوز همون "س" قبلیه.تازه "س" دوست داشتنی تر هم شده.
رفتار.....رفتار انسان ها خیلی مهمه.خیلی مهم.مراقب رفتارمون باشیم.
شاید تعداد خاطره های خوبمون هر فصل یکی باشه...
شاید کم باشه...
ولی انقدر خوبن ک با دیدن عکس هاش اشک شوق میریزم من...
انقدر خوبن ک تک تک ثانیه هاش یادمه...
با همون شوق و ذوق و با همون لذت...
 
***
 
از میان همین روزها و شب ها پیداش شد؛مثل هزار چیز دیگر که پیدا شد و هیچکس نمیداند...
 

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

عسل عصاره